در سرمقاله این شماره از همشهری خانواده که بششم دیماه منتشر شد به قلم فائزه جمالی عالم با عنوان "آشتی با معجزه خواندن" میخوانیم.
نمیشود یک سرمقاله از ترهفرنگی آغاز شود؟ یا از وسوسه شلغمهایی که میتوانند آش زمستانی خوشمزهای شوند که تو به مسوول صفحه آشپزی گفتهای حتما دستورش را همین روزها در مجله بیاورد، اما کی فرصت میکنی خودت آن را درست کنی؟
اما نه، اینجا جای حرفهای جدیتری است؛ این مجله قرار است مجله خانواده باشد، نه فقط دغدغههای زنانه یک سردبیر.
از شماره اول استقبال خوبی شد. هم خوشحال شدیم و هم نگران، کارمان سختتر شده است. شاید به خاطر کلمه خانواده است که روی دوشمان سنگینی میکند و دلمان را میلرزاند.
درآوردن مجله خانواده، به اندازه تشکیل خانواده مسوولیت دارد و حساس است. هیچ جوری هم نمیشود از زیر آن شانه خالی کرد. به خصوص حالا که میخواهیم هم متفاوت باشیم، هم موثر و هم به درد بخور.
اگر مجله خانواده بتواند یک نفر را، فقط یک نفر را با معجزه خواندن آشتی دهد، اگر یکی حتی یکی از مخاطبان ما، با خواندن یک شماره مجله و یکی از مطالب و حتی یک جمله، کمی فقط کمی خوبتر و بهتر زندگی کند.
اگر... آنوقت همشهری خانواده، یک اتفاق کوچک و خوب است. توقع بیشتری نداریم. میخواهیم سهمی در لحظههای روشن زندگیتان داشته باشیم.
رازهای زندگی طلایی(گفتگو با مرتضی طلایی برگزیده شورای شهر تهران)، گاز میدهم پس هستم (گفتگو با لاله صدیق)، این طلای نقرآبی (گفتگو با مهدی بیباک مدالآور بازیهای دوحه)، و مسابقه (داستانی از آلفرد موچهآ)، از مهمترین مطالبیاست که در لابهلای اخبار و نوشتارهای خواندنی در این شماره از هفتهنامه خانوادگی همشهری میخوانیم.
مرضیه برومند، در یادداشتی با عنوان "همشهری خانواده با آهنگ بیبیجان"، اینگونه از عضو جدید خانواده همشهری یاد میکند:
از روزنامه همشهری خوشم میآید. با اینکه خیلی روزنامه پر و پیمان و پرمطلبی نیست، من هم زیاد مشتری صفحه نیازمندیهایش نیستم، اما غیرممکن است به کیوسک روزنامه فروشی بروم و همراه چند روزنامه دیگر همشهری نخرم.
توی این دو سه روز که قرار شد مطلبی برای همشهری خانواده که به تازگی دارد از راه میرسد، بنویسم، به این موضوع فکر کردم، به اینکه چرا از روزنامه همشهری خوشم میآید، و فکر میکنم دلیلش را پیدا کردم.
از اسم همشهری خوشم میآید. اصلا از هر کلمهای که پیشوند «هم» دارد خوشم میآید؛ همسایه، همشاگردی، هممحلی، همکار، هموطن، همدل، همصدا، همدرد، همراز، همرزم، همنشین، همراه، همسنگر، همنفس، همسو، همخانه. اگر کمی وقت بگذارید، دهها کلمه دیگر با این پیشوند خوش آوا و پرمعنا پیدا میکنید.
ولی آیا ما تنها آهنگ این کلمات را میشنویم و در مواقع لزوم آنها را در جملات تشریفاتی و شعاری به کار میبریم یا معنای آنها را نیز عمیقا درک میکنیم؟! آیا در شهر شلوغ و پرمسالهای مثل تهران، ما همشهریها که زمانی با هم همسایه و هممحلی بودیم و همشاگردی، همکار بودیم و همرزم، همدل و همصدا و همدرد هم هستیم؟
اگر هستیم، پس چرا وضع ترافیکمان این است؟ چرا خیابانها، پارکها و مکانهای عمومیمان اینقدر آلوده و کثیفاند؟ چرا داریم طبیعت پاکمان را از بین میبریم، هوا و آب و خاکمان را آلوده میکنیم؟ چرا درباره شهرمان اینقدر سهلانگاریم؟ چرا قدر آنچه را که داریم، نمیدانیم و برای ساختن آنچه نداریم، به اندازه کافی تلاش نمیکنیم؟
چرا اخلاق شهری را آن طور که باید و شاید، رعایت نمیکنیم؟ چرا بر سر هر موضوع کوچکی به هم میپریم و پرخاش میکنیم؟ تعارف که هیچ، حق تقدم را هم رعایت نمیکنیم؛ حتی حقوق یکدیگر را هم زیر پا میگذاریم. پس همشهری بودن یعنی چه؟ چه شد آن محلههای مهربان که مردمش با هم دوست بودند و رفیق، هم دل و هم درد؟
و حالا همشهری خانواده... هم خانه... همسر... همراه... همراز... همدل... بر سر کانون پرمهر و مقدس خانوادههامان چه آمده...؟ چه شد آن مهمانیها و دورههای گرم خانوادگی... آن خانه کوچک پدری که به هر مناسبتی خانواده را در آغوش میگرفت و اخلاق میآموخت؟ کجا رفت آن رابطه خوب خواهر برادری؟ چه شدند آن دخترعمو و پسرعمه و خالهها و داییهای مهربان که هم خون بودند و هم درد و در هر مشکلی به کمک هم میآمدند و باری از دوش یکدیگر برمیداشتند؟
آیا همه این «هم»های دوست داشتنی در شلوغی و مشکلات این شهر بزرگ از بین رفتهاند یا هنوز پیکر نیمه جانشان نفس میکشد و امیدی به نجاتشان هست؟ اگر هست- که هست- چرا ما همشهریهای همدل و همدرد ساکت نشستهایم؟ تا دیر نشده به خود بیاییم و همدل و همصدا و همدوش به معنی واقعی کلمه همشهری باشیم.
توصیه میشود، هنگام خواندن این نوشته ترانه «بیبیجان» رسول نجفیان را هم گوش کنید. موثرتر است!